5 شنبه شب 11 فروردین ...
نمی دونم خدا خواست که دوباره بتونم بنویسم و خیلی دوباره های دیگه...
یا اینکه خدا خودش هم نمی خواست ناراحتی پدر ومادرو مو ببینه...
حدسم بیشتر به دومی میره.
می گفتم...
5شنبه آیهان سوار روروک، رفته بود داشت سر این بخاریمون می کوبید و حال می کرد با صداش.
من هم به هوای کودکی اون و همچنین حال هوای خودم با هاش همراه شدم ،یه آهنگ های بسیار هنجار زدیم!!!تا جایی که مامان آیهان دیگه جونش به لبش اومد ...
تا اینجا داشته باشین.
شام رفته بودیم خونه بابا اینا برگشتنی یه خورده هوا بارونی وسرد شده بود . موقع خواب فاطمه ازم خواست که تا نخوابیدی اون بخاری رو هم روشن کن تا بچه سرما نخوره ،منم طاعت امر وبعدش لالا.
حدود نیم ساعت بود که یهو به کلم زد(البته الهام بگم بهتره)به دود کش بخاری نگاه کنم.(بدون هیچ ذهنیتی)... اره لوله دود کش پشت بخاری حدود 20 سانتی از محلش در اومده بود.
یعنی اگه بلند نشده بودم صبح به قول سامان... "خلاص"
حالا تقدیر بود که خلاص نشیم وبشینیم پای پی سی اینارو بلغور بکنیم...
شکر خدا به خاطر ما قلب های پاک بابا مامانم آزرده نشدن.
خدا کنه همیشه از این کلاه ها بره سر عزراییل ..
نمیدونی وقتی خواندم ۱ لحظه ریختم بهم .
الهی شکر که سالمید..
هزار مرتبه شکر .
اره شکر خدا با از لطفش باز در حیاتیم.
ممنونم .