من یه جورایی سبز وخیلی دوست دارم.
یه زمونی البته ۳ چهار سال پیش قبل ازدواجم من بودم و کوله پشتیم بود و زمین خدا و سرسبزی وتوروگردش...
جمعه دیروز واسه یکی از دوستان جمعه صورتی بود من گفتم دیروزو جمعه سبز بزارم.می گین چرا منم می گم:
قدیما(مجردی)صبح ها موقع بیکاری و عصرا گاها من بودم و توپ والیبال وشاه گلی خودمون(البته ائل گلی- اومدین اینجا در خدمتیم)
دیگه روم نشد برم خونه بابا اینا توپ والیبال خودم بردارم چون دیده بودم مینا(خواهرم)توپ گذاشته تو پشت ماشین خودش،گفتم بد می شه. رفتم 23 تومن دادم یه دونه گرفتم و به یاد ایام داداشو داییو برداشتم رفتیم جاتون خالی یه توپ زدیم تو چمن. (این یکیش)
این مینای(ابجی کوچولو)پاشو تو یه کفش کرده بود که من می خوام با یه نفر ازدواج کنم که کرد،منم که مخالف پراپا قرص این ازدواج بودم علی رغم میل من وبابا و فرید(داداش کوچیک)و مامان که ممتنع بود رفت به سلامتی سر سفره عقد.(البته دو هفته پیش)
نمی دونم چیه صیغه ای خونده بودن در گوشش که عاشق که نه واله شده بود.
خوب حالا که شده خدا خوشبختشون کنه منم بی خیال قضیه شدم دیروز که آق دادماد شاخه گل ما از سقز اومد شهر ما نهار خونه ما ازشون پزیرایی کردیم .(اینم یه سبزی دیگه)
حالا می گین چرا اگه مخالف بودم فقط بعد مسافت بودو به طاقتی مامان به دوری از مینا.